تبسمتبسم، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
طاهاطاها، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره
بابا قادربابا قادر، تا این لحظه: 43 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
مامان الههمامان الهه، تا این لحظه: 34 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
کلبه عشقمانکلبه عشقمان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

دلنوشته های مامان الهه

مادرانه

فرزندم مرا عصبانی نمی‌کند، او فقط خشم درون مرا آشکار می‌کند.   این جمله را وقتی فهمیدم که زمان‌هایی که عجله داشتم، سرم درد می‌کرد، از دست کسی یا چیزی کفری بودم یا هزارتا کار داشتم و نمی‌دانستم کدام‌شان را اول انجام دهم، وقتی توی ترافیک مانده بودم و ماشین‌ها بی‌هوا جلویم می‌پیچیدند توی هر رفتار بچه و هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، چیزی بود که مرا از کوره در ببرد. برای هر حرکت نابجایش یک فریاد و تهدید توی هوا ول می‌دادم و مدام این سوال توی سرم وول می‌خورد که این بچه چرا این‌قدر یک دنده‌ست؟ چرا اینقدر حرف می‌زنه؟ چرا این قدر یواش راه می‌ره؟ چرا&hel...
26 اسفند 1394

پسر لوس بابا

آقا طاها موقع خواب که میشه..............بابایی قصه میگی،پیش من میخوابی؟ موقعی که از خواب پا میشی...............بابا قادر باباییییییی ی صبح بخیر موقعی که صدای در میادیا از توی راهرو صدا میاد....بابای؟ یعنی بابای اومد موقعی که از مامان ناراحت میشی .............باباییییی بابایییی  موقعی که گوشی زنگ میخوره.........باباقادر  خودتم صحبت میکنی گوشی رونمیدی موقعی که بابای میاد خونه............لبخند ه از ته دل میپری بغلش   منم که ........حسوووووووووود   تبسم خانمم که از همین حالا فقط واسه بابایی میخنده وذوق میکنه،وقتی بغل منه اگه باباشو ببینه آروم و قرار نداره تا باباش بغلش کنه.........
12 اسفند 1394

دخترکم با تو سخن میگویم...

دخترم با تو سخن می گویم...   زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر ، شاخه ی پرگل این گلزاری   من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم..گل عفت ..گل صد رنگ امید..گل فردای بزرگ..گل فردای سپید   تو گل شادابی ..به ره باد مرو..غافل از باد مشو   ای گل صد پر من ،آنکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد ، بلبل عاشق نیست..بلکه گلچین سیه کردارست که سراسیمه دود در پی گل های لطیف   تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک..   دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک   دخترم ! گوهر من   گوهرم ! دختر من   توکه تک گوهر دنیای منی...   دل به لبخند حرامی مسپار.....
5 اسفند 1394

دوران سالخوردگیه مامان وبابا

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده ... همانگونه که تو اولین ق...
5 اسفند 1394

چهار ماهگی وواکسن دختری

گلدخترم چهار ماهگیت مبارک عزیزم... شما روز به روز بزرگتر نازتر وشیطون تر میشی... اینروزه خیلی دوست داری بشینی،بغلت کنیم،به همه چیز توجه میکنی کسی صدات کنه روت رو برمیگردونی نگاهش میکنی با اون لبخندای نازت،تازگیا با دهنت صدا در میاری کل آب دهنت رو روی صورتت میپاشی،حتی توی گریه هات این کار رو انجام میدی...خیلی با مزه میشی،منو باباقادر هم کلی ذوق میکنیم... امروز دو روزه واکسنت رو زدیم،با بابا قادر رفتیم،اول وزنت کردن که شش کیلو بودی،خداروشکر هم مراحل رشدت خوب بود... واکسنت رو زدیم،به دوتا پات زدن که گفتن یکیش بیشتر درد میاد،وبهت قطره فلج اطفال دادن...موقع زدن آمپول بابای نگهت داشت من نتونستم نگات کنم فقط انگشت منو گرفت...
2 اسفند 1394

گردش زمستونی

  سلام عزیزای مامان آخر هفته رو رفتیم بردسیر،روز چهارشنبه نهار خونه عمه جان مهدیه بودیم خیلی خوش گذشت که بعد هز ظهرش برف شروع به باریدن کرد،هوا خیلی سرد شده بود،با عمه جان کلی نشستیم حرف زدیم،طاها جان هم ساعت سه با بابایی  اومد اخه مهد  بود ما با باباجونی اومدیم... روز جمعه... بابابای تصمیم گرفتیم که بریم بیدخوان واسه برف بازی...طاها جان که خیلی ذوق داشت نمیگذاشت لباسش رو بپوشم... دایی مهدی وخاله هاوصوفیا با هامون اومدن... توی مسیر طاها حوصله اش سر رفته بود هرجا که برف میدید میگفت همینجا وایسیم... کلی بد اخلاقی کرد تا رسیدم،از ماشین پیاده شدیم هوا عالی بود اصلا سرد نبود برع خوبی باریده بود ،خیل...
1 اسفند 1394
1